خدانگهدار
سوگند به عطر گل سرخ
که چون تو من ندیده ام
قسم به لحظه های عشق
از خود به تو رسیده ام
قسم به قطره های اشک
که از چشم تو بریخت
برای داشتنت ببین
از جان دست کشیده ام
تویی شروع تازه
امید زنده بودنم
چو مرغکی شکسته پر
بسوی تو پریده ام
تو مهربون و پاکی
پر از ترانه و شعر
به نقد جان ببین که
عشق تو را خریده ام
عاشقان را حاصلی جز درد نیست
جز غم و اندوه و آه سرد نیست
هر کسی در راه عشق دل را نهاد
دل نهاد و در رهش جان را بداد
بیدلان در راه عشق سر می دهند
آتش عشق را به جان خود زنند
هم دل و جان را را ببازند بی گمان
میشوند در یاد مردم جاودان
هر که با سوته دلان محرم شود
با غم جانان خود همدم شود
جان هر کس چون فدای عشق شد
او پسند آن خدای عشق شد
در سرای جاودنه می رود
در دل آتش روانه می رود
هر کسی کز نام و ننگ گردد جدا
هم شود او مظهر عشق و وفا
از برای یار همی دیوانه شو
گرد شمع او همی پروانه شو
دل به دلدارت بده ای با وفا
تا بگردی محرم سر خدا
خداوندا پناه بی پناهان
که باشی بهر هر دردی تو درمان
تویی آرامش قلب گرفتار
تویی درمان درد هر چه بیمار
تویی فریاد رس هر بی پناهی
تو بگذر گر که من کردم گناهی
خداوندا تو ستار العیوبی
خداوندا تو غفار الذنوبی
اگر چه عدل و دادت شهره باشد
اگر که نگذری چه چاره باشد
خداوندا تو با من آشنایی
برایم هم تو یاور هم خدایی
تو را من میپرستم با وجودم
اگر لطفت نبود این سان نبودم
خداوندا به هر حالت که هستم
من از مهرت چنین جانانه مستم
رفتم به در میکده دیدم همه مست
گفتم خدایا چرا این همه پست
نعمت دهی و همه کفران می کنند
دیدم که یکی بگفت کای خدا پرست
عیب دگران مکن به حسنت تو مناز
قاضی جهان همه خدا باشد و هست
چون روز دگر به نزد ارباب رویم
چه تو چه من عرق خوردهء مست
هر کس به طریقی کفران کرده
هر کس به طریقی نمکدان بشکست
گفتم بخود خرقهء زهد پاره نما
بر سر تو هر شبه آ ن ریا نشست
برای شعر رفتن تو بیا پایان من باش
برای این همه درد تو بیا درمان من باش
برای کوچ آخر تو بیا تنها نباشم
بر سر گورم بیا ساقی یاران من باش
بعد از مرگم پیکرم را تو بسوزان
بعد از این درد و غریبی باعث سامان من باش
جان من تشنه یک قطره آب است
تو بیا بر من ببار و آخرین بازان من باش
ماه شبهای پر از عشق نازنین مهربانم
تا دم رفتن بیا و در برم جانان من باش
پــشــت ایـלּ شــهــرشــلـــوغ
پــشــت ایـלּ راســت و כروغ
یــہ شـهــرے نــشــســتــہ بـوכ
ڪــنـارش یـــہ כریــاچـــہ
توخــونـــہ هــا گـل و بـاغـچــہ
پـر بـوכ ار مــهــر و صــفــا
شــهــرـہ כاشـــت رنگ פֿــــכا
مـــرכمـــاش بـہ ؋ــڪــر هـــҐ
כلاشـــوלּ شــاכ، بכوלּ غـــҐ
نــاگـهـاלּ ابرے اومــכ
هــمـــــہ جاش ωـــیاـہ و بכ
روی اون شهره بارید
عشق از اون دلا پرید
حالا دیگه شهر ما
شده از خدا جدا
همه با هم دشمنند
پنبهء هم می زنند
الهی که باز خدا
نظری کنه به ما
بفرسته او آن آخرین
منجی اهل زمین
یا علی مطرب ز عشقت ساز کرد
دست تو خوان کرم را باز کرد
یا علی گر در جهان نورت نبود
کس توانست قلعهء خیبر گشود؟